گلايه

نويسنده: محمد على آقاميرزايى
زن روى تختخواب دراز كشيده وبه سقف خيره شده بود. انگار به عمد نمى خواست به مرد بنگرد كه آرام در منظر نگاه اش قدم مى زد تا توجهش رابه خود جلب كند.
مرد گفت:« حالا من بايد چى كار كنم؟»
زن با لحنى پر از گلايه ومكثى حاكى از دلخورى جواب داد: «مى خواى بازم بگم؟»
مرد خنده شيرينى كردوگفت:« اون موضوع ديگه حله از چيزاى ديگه بگو.»
زن برافروخته به تندى از تخت بلند شد انگار بخواهد به مرد حمله كندبا غضب گفت: «تا حالا داشتم برات قصه حسن كرد مى گفتم. چى چى رو تمومه من ازت مى خوام از من ودخترت دفاع كنى تا هر تازه به دوران رسيده
بى همه چيزى به خودش اجازه نده هر كارى خواست با ما بكنه. چون مثلا خير سرش فاميله تونست بياد تو خونه. زنش سر منو گرم كرد اونم مداركو دزديد. مرتيكه از زن كمتر رفته از من شكايت كرده. تو كه بهتر از من مى دونى چه طورى شد بساز بفروش. حالا م رفته از دادگاه حكم تخليه گرفته تا مارو از خونه آبا اجداديمون بندازه بيرون. اينش زور داره وآدمو ميسوزونه. تو هم كه امر فرمودى از بنياد كمك نخوام. تازه اگر اون جا هم برم فكر نمى كنم بتونن كارى كنن.»
مرد دوباره خنده دل چسبى كرد وگفت: «خوب معلومه گفتم. مگه تاحالا شده به جز خدا محتاج كسى بشى؟»
زن به حالت قهر چشم هاش رو بست وجواب داد: «نه نشده ولى اين دفه فرق مى كنه. واقعا موضوع جديه. تا چند روز ديگه بايد خونه رو تخليه كنيم.»
مرد با همان خنده انگار اصلا هيچ اتفاقى نيفتاده آمد وروى تخت كنار زن نشست وگفت:« بهت كه گفتم موضوع حله. براى چيزاى ديگه هم كه به بنياد نياز ندارى؟ دارى ؟»
زن با خنده تلخى گفت: «نه ندارم ولى هر كى به ما مى رسه تيكه بارمون مى كنه. باورشون نمى شه. يادته اون دوتا دخترا رو تو دانشگاه اصلا زير بار نمى رفتن.» آخر سر لجم در اومد وگفتم آره شما راس مى گين. حاضرين همه دنيا رو بدن بهتون ولى باباتونو بگيرن يادته وارفتن. اگه درست ودرمون به مردم اطلاعات مى دادن اينجورى نمى شد...
زن انگار يكدفعه به ياد اصل موضوع افتاده باشد دوباره با حالتى عصبى گفت: «تو هم خوب آدموبا خنده هات خرمى كنى يا. اصلا يادم رفت واسه چى باهات قهر كردم.»
مرددوباره با خنده گفت:« بابا چند بار بگم يه سر بهش زدم. اگه تااذون صبح نشده مداركو برات نياورد هركارى دوست داشتى باهام بكن اصلا ديگه باهام حرف نزن. خوبه؟ »
زن پوزخندى زد و جواب داد:« گرفتى منو، تو كه بهتر از من مى دونى اون مافنگى تا ظهر مى خوابه. دو ساله دارم سگ دو مى زنم. چقدر به زن وننه باباش رو زدم تو كه بهترازمن مى دونى آقا حتى حاضر نشد تو دادگاه مداركو بهم نشون بده. اونوقت آقا يه سر بهش زده اونم گفته تا اذون صبح مداركو برمى گردونه. اصلا اگه مى خواست مداركو بده واسه چى اونا رو كار گرفت؟»
مرد باز هم خنديد وگفت: «به من اعتماد ندارى اگه نياورد هر حكمى بكنى گردن مى ذارم.»
زن با عتاب پريد تو حرف مرد:« چى رو گردن مى ذارى مثلا من گردنتومى زنم يا مى گم خودتو حلق آويز كنى؟»
بعد يك دفعه انگار متوجه چيزى شده باشد به لكه نسبتا بزرگى كه روى سينه لباس خاكى رنگ مرد اشاره كرد وگفت: «اين لكه رو كه هنوز پاك نكردى مگه...»
مرد همان طور خندان حرف زن را قطع كرد و گفت:« قرارمون تروتميزى سروشكل ولباسم بود. جر نزن. من اون دفه هم گفتم اين لكه رو دوس دارم. كلى خاطره باهاش دارم. ببين لباسام چه خط اتويى داره. بعد از روى تخت بلند شدوادامه داد: خب من ديگه بايد برم كلى ديرم شده. اون موضوع هم باور كن حل شده. منتظره اذون بشه كه مثلا تو رو زا به را نكنه وگرنه همين حالا اومده بود. بگير راحت بخواب. راستى تا يادم نرفته اينم بگم وقتى منتظر بودم بيدارشى تا آيه ۶۶سوره واقعه رو خوندم اگه حالشو داشتى تمومش كن. مرد سر خم كرد وپيشانى زن كه دوباره دراز كشيده بود را بوسيد.»
زن يك دفعه انگار كه دوتكه آهن داغ را روى پيشانى اش گذاشته باشند از خواب پريد. دست به پيشانى اش كشيد جاى بوسه مرد هنوز گرم بود. نيم خيز شد واز پنجره آسمان سياه را ديد. نزديك صبح بود. روى تخت نشست وچشم هاش رابه سر انگشت ها ماليد. نگاه اش روى عسلى كنار تخت به رحل وقرآنى كه روى آن باز مانده بود خيره ماند. اطمينان داشت قبل از خواب قرآن را بسته بود.
جلوتر رفت. نشانه قرآن روى آيه ۶۶ سوره واقعه مانده بود. بو كشيد عطر هميشگى حضورمرد تمام فضا راپر كرده بود. براى چند لحظه حس كرد مرد هنوز توى اتاق حضور دارد. دوراتاق رانگاه كرد. درتاريك روشن مهتاب ونور چراغ هاى خيابان مردتوى قاب به او لبخند مى زد. عقربه هاى ساعت ديوارى رانمى ديد. كليد چراغ روميزى را زد رشته باريكى از نور افتاد روى صفحات قرآن. نشانه را برداشت و ادامه آيات سوره واقعه را پى گرفت. دلش نمى خواست به تخليه خانه فكر كند. وقتى سوره را به پايان بردبه آرامى آن را بست و بوسيد و روى رحل گذاشت. بلند شدوكنار پنجره ايستاد. به ياد خوابى كه ديده بود افتاد. روزهاى سخت زيادى را گذرانده بود. هميشه دردودل كردن با عكس مردآرامش مى كرد. ولى شب قبل از شدت ناراحتى واستيصال بيش ازساعتى با اوبه گلايه وعتاب سخن گفته بود و حالا احساس پشيمانى مى كرد.
صداى گرم موذن از گل دسته هاى مسجد خيابان بلند شدوتمام محله را پر كرد. صداى اذان مثل مايعى توى رگ هاش جريان يافت ولذتى غريب ودردى جسمانى هم زمان بدنش را انباشت.
اذان به نيمه نرسيده بود كه صداى زنگ خانه رشته افكارش را گسيخت. چندان تعجب نكرد. شايد حتى درناخودآگاه اش منتظر هم بود. به حياط آمد وپشت در ايستادوگفت: كيه؟
صداى زمخت مردى ازپشت دربلند شدكه به شدت نفس نفس مى زد: «منم... تو رو به خدا منو ببخشيد... حلالم كنيد... تمام مداركتون رو آوردم...»
زن چند لحظه مكث كردو گفت: از زير در بنداز تو در قفله.
مرد با صدايى كه وحشتى غير طبيعى درآن موج مى زدگفت: «همش هست... هم مدارك خودتون... هم حكم دادگاه... همه تو اين پوشه است...»
بعد صداى خش خش به گوش زن رسيد. معلوم بود مرد با عجله وهول زده دولا شده با زانوانى بر زمين در تاريك روشن خيابان دنبال جايى مى گرددتا پوشه مدارك را از زير در سر دهد داخل حياط. زن گوشه پوشه را ديد كه از گوشه سمت چپ در آرام آرام داخل حياط شد . خم شد آن رابرداشت وبه سينه چسباند.
مرد از پشت در با همان صداى وحشت زده به حرف آمد: برداشتين...؟ ببينيد... هيچ چيزش كم نيست... بهش ميگين؟... »
زن حرفى نزد. پس از چند لحظه سكوت مرد دوباره ناليد:« تو رو خدا منو حلال كنيد... به جان بچه هام ديگه مزاحمتون نمى شم...»
زن باز هم سكوت كرد. انگار از پوشه نيرويى ساطع مى شد كه با آن هنوز سرپابود و چنان آن را محكم به سينه چسبانده بود انگار بدون آن نمى توانست روى پا بماند. از پشت در صداى دور شدن قدم هاى مرد را شنيد و بعد از چند قدم صداى فرياد مرد را به همراه صداى برخورد او با بلوك سيمانى وسقوط در جوى لجن گرفته آب. انگار در خيابان بودوبه چشم مى ديدكه مرد با آن قد ديلاق وشكم بر آمده اش عقب عقب دور شده وبا برخورد به آن بلوك سيمانى كه خود براى علامت واحتمالا ترساندن زن آن جا گذاشته بودداخل جوى افتاده است. خنده محوى روى لب هاى زن ظاهرشد و به همان سرعتى كه آمد رفت. پشت به سرماى فلزى داد و سد اشك ها رابرداشت تابه راحتى روى گونه هاش بلغزندوفرو ريزند.